ديگر از جمله پيغمبران ابراهيم خليل الله عليه سلام الله الملك الجليل به چندين بلا مبتلا شد زيرا كه نام دوستى داشت و درين كارخانه شور محبت بىسوز محنت نباشد حق سبحانه هرگاه بنده را به تحفه بلايى بنوازد دل او را منظور نظر عنايت بىنهايت خود سازد تا در كشش بلا و محنت چنان شادمان گردد كه ديگران در بخشش نعمت و راحت.
يكى از اكابر دين فرمود: نحن نفرح بالبلاء ما فرحناك و مسرور مىشويم به بلا و و كما يفرح اهل الدنيا بالنعم، همچنان كه اهل دنيا به نعمت شادمان و مبتهج مىگردند زيرا كه بلا صيقلى است كه آئينه دل را از غبار هوا صفا و از زنگار شهود ماسوى مجلى مىگرداند و محنت كحلالجواهريست كه ديده بصيرت بدان روشنى مىيابد به حيثيتى كه مبتلا به مشاهده جمال حضرت معلى بينا مىشود و معاينه بيند كه بلا ازوست و مىداند كه هر چه ازوست به غايت زيبا و نكوست.
طريق عشق جانان جز بلا نيست
اگر صد زخم از و بر جانم آيد زمانى بى بلا بودن روا نيست
چو تير از شست او آيد خطا نيست
و از جمله ابتلاى خليل يكى آن بود كه او را در آتش انداختند در اخبار آمده است كه چون آتش نمرود بالا گرفت و ابراهيم را در منجنيق نهاده خواستند كه در آتش اندازند فرياد از فرشتگان برخاست زمين و آسمان و طيور و وحوش به گريه درآمدند حَمَلهى عرش و سكنه كرسى آغاز گريستن كردند ملائكه گفتند: بار خدايا! از شرق تا غرب يك آدميست كه تو را به وحدانيت مىشناسد اكنون مىخواهند كه او را بسوزند ما را دستورى ده تا او را مدد كنيم.
خطاب رسيد كه به نزديك وى رويد اگر از شما مدد طلبيد مُمِدّ و معاون وى باشيد اول ملكالرياح بيامد و بر خليل عليهالسلام سلام كرد ابراهيم جواب داد و گفت تو چه كسى كه بر بيچارگان و بىكسان سلام مىكنى؟ گفت: اى خليل من فرشته موكل بر بادهاام آمدهام تو را مدد دهم اگر فرمايى لشگر باد را امر كنم تا تمام جمرات آتش را بردارند و در خانههاى نمروديان افكنند و ابدان و امتعه ايشان را بدان آتش محترق سازند ابراهيم گفت نمىخواهم كه در اين حال پناه جز به ملك متعال برم ملك السحاب بيامد كه اى خليل همه ابرها محكوم فرمان منند اگر مرا امر كنى بگويم تا قطرات بر آن جمرات افشانند ابراهيم گفت: مهم خود را به حق واگذاشتهام و چشم از مددكارى اين و آن برداشتهام ملك الجبال برسيد و گفت: اى پدر ملت و اى صاحب خلّت حكم فرماى تا كوههاى بابل را بر سر نمروديان فرود آرم همه را در زير كوههاى بلند پست گردانم ابراهيم گفت نمىخواهم كه غير حق را در مهم من مدخلى باشد ملك الارض پيش آمد كه اى خليل جليل طبقات زمين مأمور منند اجازت ده تا زمين بابل را گويم تا همه نمروديان را فرو برد گفت: خلّوا بينى و بين حبيبى بگذاريد مرا با دوست تا هر چه خواهد بكند.
ما كار خود به يار گرامى گذاشتيم گر زنده سازد ار بكشد رأى رأى اوست
در آخر جبرئيل عليهالسلام بيامد در وقتى كه ابراهيم از منجنيق جدا شد و به حظيره آتش نزديك رسيد نعره زد كه اى خليل هل لك من حاجة هيچ حاجت دارى؟ ابراهيم گفت اما اليك فلا حاجت دارم اما به تو ندارم جبرئيل فرمود كه بدانكس كه دارى بخواهد ابراهيم جواب داد كه علّمه بحالى حسبى من سؤالى دانستن او حال مرا از سوال باز مىدارد يعنى چون او مىداند چه گويم و چون بىخواستن مراد مىدهد چه جويم.
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست در حضرت كريم تمنا چه حاجتست
آوردهاند كه جبرئيل با وى گفت كه چرا بآنكس كه حاجت دارى نمىگويى گفت چون دوست دوست را سوختن خواهد زيستن روا نيست همان ساعت خطاب رسيد كه چون دوست مراد دوست خواهد خواهد سوختن سزا نيست و بعضى گفتهاند كه ابراهيم عليهالسلام در جواب جبرئيل گفت مرا هيچ خواستى نماند نفس را حكايتى نيست و از نار نمرود شكايتى نى اراده اراده اوست يعفل الله ما يشاء و يحكم ما يريد از حق تعالى خطاب مستطاب صادر شد كه اى آتش چون خليل از طبيعت خود بيرون آمد تو نيز طبع خود را بگذار كما قال: يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم اى آتش بر ابراهيم سرد و به سلامت شو كه هر كه در بلاى دوست به طريق تسليم در آيد هر آينه از كوره محنت خالص و سليم برآيد.
از خنجر دوست هر كه قربان گردد
در آتش اگر قدم نهد از سر صدق شك نيست كه پاى تا به سر جان گردد
آن آتش سوزنده گلستان گردد
و ابتلاى ديگر ذبح اسماعيل عليهالسلام بود حق سبحانه و تعالى در نص تنزيل از قصه ذبح اسماعيل و فرمانبردارى خليل خبر مىدهد و مىگويد: ان هذا لهو البلاء المبين اين بلايى بود هويدا و آزمايشى بود به غايت پيدا تا محبان راه و مقربان درگاه دانند كه دعوى محبت بىترك جاه و جلال و در باختن فرزند و مال مقرر و ميسر نيست.
خونريز بود هميشه در كشور ما
دارى سر ما و گر نه از بر ما خونابه بود مدام در ساغر ما
ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما
در اخبار آمده كه روزى اسماعيل از شكار بازگشته بود از آثار غبار شكارگاه گردى بر گل رخسارش نشسته بود و از تاب آفتاب طناب سنبل پر تابش آشفته خليل بر سر راه بود چون نظرش بر اسماعيل افتاد رخسارى ديد چون گل شكفته و عذارى مشاهده كرد تابندهتر از ماه دو هفته.
رخى چنان كه ز خورشيد و ماه نتوان ساخت خطى چنان كه ز مشك سياه نتوان ساخت
مهر پدرى از طبع بشرى در حركت آمد غيرت الهى سلسله محبت را نيز در حركت آورد چون محبت رخ نمود اسباب محنت ساز كرد.
چون شب در آمد و ابراهيم بعد از وظيفه عبادت به طريق عادت سر بر بالين نهاد در خواب به سر او ندا دادند كه اى خليل دعوى محبت ما مىكنى و مهر فرزند در دل خود راه مىدهى آخر ندانستهاى كه:
گر عاشق ما به غير ما در نگرد بر جمله كائنات آتش باريم
اى خليل اگر تشنه وصال مايى برخيز و جوى گلوى فرزند دلبند به آب دشنه تيز غرقه خون ساز.
دارى سر يوسف، ببر از هر چه عزيزست كين تحفه پس از دست بريدن بتوان يافت
ابراهيم از سطوت آن خواب و هيبت آن خطاب بيدار شد و على الصباح هاجر را كه مادر اسماعيل بود گفت برخيز و فرزندت را كسوت فاخر و خلعت طاهر بپوشان كه او را به مهمان دوستى عزيز مىبرم خانه چشمش را به سرمه سياه كن كه حوارى دعوت سراى دوست براى مقدم بزرگوارش كه كحل الجواهر ديدههاى اولوالابصار است چشم اميد بر راه انتظار دارند گيسوى مشكينش را تاب ده كه خدم ضيافتخانه حلقه حلقه ايستاده به سوداى تماشاى آن سنبل عنبر بيز سر ارادت بسرخط تمنا نهادهاند.
شانه كن مر غول زلفش از گلاب
اندك آرايش مكن بسيار كن گرد بفشان از رخ چون آفتاب
هر چه بتوانى همه در كار كن
هاجر جامه نو در بر فرزند ارجمند پوشانيد و روى و مويش شسته و شانه كرده ببوسيد و گفت اى جان مادر نمىدانم كه تو را به كدام مجمع مىبرند اما از گيسوى تو بوى پريشانى فراق مىشنوم معلوم ندارم كه تو را به كدام مهمانخانه دعوت مىكنند اما در دل بريان خود خوناب جگر كباب مىبينم.
جان من لطفى بكن زين ديده گريان مرو
تا تو كردى عزم رفتن از تنم جان مىرود دل كباب تست بر خوان كسان مهمان مرو
از تنم تا بر نيايد جان من اى جان مرو
ابراهيم هاجر را فرمود كارد و رسنى بيار تا با خود ببريم هاجر گفت يا خليل الله پيوسته مهمانى واسطه پيوند و مواصلت دوستان باشد و كارد آلت قطعيست و هجرانست آنجا به چه كار آيد و همواره ضيافت رابطه دلگشايى و وسيله رهايى مستمندان بود و رسن تعب بند و زندانست از بردن آن چه گشايد خليل فرمود شايد فربانى بايد كرد و بىكارد و رسن مشكل است پس خليل و اسماعيل، هاجر را وداع كرده از خانه بيرون آمدند. ابليس پر تلبيس را خبر شد با خود گفت وقت آنست كه مكر سازم كه بنياد خاندان خلّت براندازم پس تأمل كرد كه زنان را قوت شكيبايى كمتر است و دل مادران به جانب فرزندان مايلتر اول به وسوسه او پردازم شايد كارى بسازم پس به صورت پيرى پيش هاجر آمد و گفت اى هاجر هيچ مىدانى كه خليل اسماعيل را كجا مىبرد گفت آرى مهمانى دوست مىبرد ابليس گفت اى غافل او را مىبرد تا گلنار رخسار او را به زخم خنجر آبدار خونبار گرداند و سنبل با تاب او را در دم تيغ بىدريغ به خون خضاب كند هاجر گفت اى پير خرف شده عجب كه تو ابليس نباشى پدرى چون خليل و پسرى چون اسماعيل چگونه دلش بار دهد كه ميوه نورسيده نهال خود را كه نوباوه باغ خلت و گلدسته بوستان ملتست بر خاك هلاك اندازد گفت اى هاجر مدعاى او آنست كه خوابى ديده و حضرت عزت او را چنين فرموده كه فرزند را در راه ما قربان كن و از روى رضا امتثال اين فرمان نماى هاجر گفت خليل دروغ نگويد و چون فرمان رب العالمين برين صورت ظاهر شده باشد هزار جان هاجر و فرزندش فداى حضرت جليل باد.
مائيم و يك جان در جهان آن هم فداى دوست به وز هر چه هست اندر جهان ما را رضاى دوست به
ابليس از هاجر نوميد شده به نزد خليل آمد و گفت اى ابراهيم هزار جان مقدس قربان كمان ابروى اسماعيل مىسزد تو مىخواهى كه او را چون تير پرتاب با لب خون آلود بر خاك افكنى و شمع تابان اين چراغ ديده نبوت و روشنى ديده اهل فتوت را كه هزار مرغ روح مطهر پروانه جمال اويند به تيغ سر بردارى در اين باب تأملى كن و در اين كار فكرى فرماى.
باغبانا گر ز سر و خويشتن خواهى بريد اول از بىرونقى جويبار انديشه كن
ابراهيم دانست كه اين سخن شيطانست تير استعاذه بر كمال لا حول نهاده به جانب او افكند ابليس بدان منزجر نشده گفت: اى ابراهيم خوابى كه تو ديدهاى شيانيست وگرنه حق سبحانه و تعالى چون كسى را ناحق به قتل فرزند امر كند.
ابراهيم گفت: تو شيطانى و تو را بر انبياء دست نباشد خواب من رحمانيست و امرى كه دوست فرموده مشتمل بر حكمتهاى پنهانى و من جز فرمانبردارى چاره ندارم ابليس گفت: اى خليل! آخر تو را دل مىدهد كه به دست خود چنين فرزندى را هلاك كنى ابراهيم را آتش غضب در اشتعال آمده گفت: اى مردود مطرود در آندم كه مرا در آتش ناخوش مىافكندند جبرئيل كه بدرقه مقربان درگاهست به آزمايش خواست كه عنان توكل و زمام توسل مرا از طريق توجه به حضرت دوست بگردانى سخن او در دل من اثر نكرد تو كه واپسترين راندگان اين راهى خواهى كه به افروختن آتش سركش فراق فرزند مرا از راه ببرى نتوانى به جلال ذوالجلال كه اگر مرا از مشرق تا مغرب فرزند باشد و فرمان الهى در رسد كه همه را به دست خود بكش فى الحال آستين بر مالم و همه را تيغ بىدريغ بكشم و هيچ باك ندارم زيرا كه جز رضاى دوست مرادى در دل و خاطر من نيست.
در ضمير ما نمىگنجد به غير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس
ابليس خسيس از وسوسه خليل جليل محروم مانده پيش اسماعيل آمد و گفت اى غنچه گلستان رسالت و اى ميوه بوستان عز و جلالت هيچ مىدانى كه پدر تو را به كجا مىبرد؟ گفت به ميهمانى دوست مىبرد گفت: غلط كردهاى به مهمانى نمىبرد و به قربانى مىبرد به دوست ديدن نمىبرد به سر بريدن مىبرد و مىگويد كه خداوندى كه فرزند ندارد و خواب گرد سراپرده كبرياى او گرديدن نيارد مرا در خواب گفته كه فرزند را قربان كن اسماعيل گفت اى پير بىتدبير اگر فرمان، فرمان حضرت قديم قدير و حكم حكم مالكالملك على كبير است هزار جان اسماعيل فداى تيغ خليل و امر جليل باد.
جان شيرين گر قبول چون تو جانانى بود كى به جايى باز ماند هر كه را جانى بود
ابليس گفت اى پسر تو را تحمل تيغ تيز نباشد ستيزه كن و از پيش پدر بگريز اسماعيل گفت: از اين سخن در گذر كه من سر از فرمان حق بر نمىپيچم و رخ از امر پدر بر نمىتابم.
نتابم سر ز فرمانش به تيغم گر زند هر دم مرا عيد آن زمان باشد كه قربان رهش گردم
حكم جليل راحت روح منست و فرمان خليل سرمايه فتوح من.
دلدار به من گفت كه خونت ريزم
يك جان چه بود هزار جان بايستى گفتم شرف منست از آن نگريزم
تا مىكشى و بار دگر مىخيزم
ابليس بار ديگر مبالغه آغاز كرد و ابراهيم مقدارى راه در پيش بود اسماعيل نعره زد كه اى پدر اين پير گمراه مرا رنجه دارد خليل گفت اى فرزند آن ابليس روسياهست و بدترين سگان اين درگاه، سنگى چند در كار او كن كه مايه آشوب و جنگست و سزاى ضربت حربه و سنگ. اسماعيل سنگى چند بر آن خاكسار انداخت و آن سگ بىآزرم را سنگسار ساخت و گفت اى لعين تو را در اين حضرت گفتند سر بنه گردن كشيدى لا جرم طوق و انّ عليك لعنتى در گردنت افتاد مرا مىگويند سر بباز اگر گردن نهم مبادا كه گردن جان من از طوق شوق انه كان صادق الوعد محروم ماند حالا.
ما سر تسليم بنهاديم تا تقدير چيست
اما چون پدر و پسر به منا رسيدند ابراهيم عليهالسلام بنشست و اسماعيل را در پيش خود بنشاند و كارد و رسن را از آستين بيرون آورد بر زمين نهاد و گفت اى فرزند تو مىدانى كه تجمل قربت الهى بىتحمل بلا و كربت تا متناهى ميسر نشود و شهد لقا بىتجرع زهر بلا دست ندهد و من مدتيست كه كمر مقاسات بليات بربستهام و بر مرصد صبر و شكيبايى مترصد ورود محنت و اذيت نشسته، اما هيچ بلا بدين ابتلا نمىرسد كه در خوابم نمودهاند كه داغ فراق چون تو فرزندى بر دل بريان نهم و تو را به زخم تيغ بىدرمان قربان كنم.
چگونه صبر كسى در فراق يار كند ز جان خويش بر بردن كه اختيار كند
اسماعيل از روى دلخوشى و طوع گفت: يا ابت افعل ما تؤمر اى پدر بزرگوار بكن آن چه تو را فرمودهاند و به جاى آر آن چه تو را در خواب نمودهاند اى پدر اسماعيل را به دل باشد و حضرت جليل را بديل نيست و فرزند را عوض ممكنست و آن حضرت را عوض نى از حضرت عزت فرمان كردن از اسماعيل امتثال آن نمودن و از تو كه خليلى تيغ كشيدن و فرياد كردن اى پدر اگر بعد از اين گويند كه ابراهيم براى فرمان حق پسر را درباخت اين نيز خواهند گفت كه اسماعيل در راه رضاى او سر در باخت.
مرا سريست كه خواهم فداى پاى تو كردن قبول كن كه جز اين مايه دستگاه ندارم
ابراهيم گفت اى فرزند هيچ وصيتى دارى كه به جاى آرم؟ گفت: آرى سه وصيت دارم از من قبول كن اول آن كه: به وقت كشتن دست و پاى مرا بربند ابراهيم گفت: اى پسر نزديك خداوند مىروى جزع مىكنى گفت: اى پدر جزع نميكنم اما اين وصيت به جهت دو معنيست يكى آن كه زخم كارد خونريز چون به بدن نحيف و جسم ضعيف من رسد مبادا كه دست و پاى زنم و صورت تردد و اضطراب از من در وجود آيد و بدين حركت نام مرا از جريده صابران بيرون كنند.
دوم آن كه: التزام حرمت تو بر من واجبست شايد كه در وقت اضطراب دست و جامه تو به خون آلوده شود و بدين بىادبى از جمله ارباب عقوق و عصيان شوم.
گفتى كه بريزم از تو خون باكى نيست ز آن مىترسم كه دستت آلوده شود
ابراهيم اين وصيت را قبول كرد و گفت: ديگر چه وصيت دارى؟ اسماعيل گفت: وصيت ديگرم آنست كه در وقت قربان روى من بر خاك نياز نهى و در اين وصيت نيز دو چيز ملاحظه كردهام يكى آن كه حضرت عزت خوارى و زارى بندگان دوست دارد، روىهاى گردآلود و جبينهاى خاكفرسود را به نزد او قدرى هست چون مرا بدين حال ببيند رحم فرمايد.
ديگر آن كه تعلق خاطر پدران به محبت فرزندان بسيار است مىترسم كه در حالت تيغ راندن نظر تو بر روى و موى من افتد و سلسله مهر و شفقت پدرى در حركت آيد و در فرمان حضرت عزت تأخيرى رود و آن تأخير عين تقصير باشد ابراهيم را در اين حالت رقت آمد و گفت اين وصيت را نيز قبول كردم وصيت سوم كدامست؟ اسماعيل گفت: يا خليل الله مىدانم كه چون به خانه باز روى مادر فراق ديده هاجر هجران كشيده چون مرا همراه تو نبيند هر آينه بجوشد و از غصه بخروشد و به درد دل آغاز زارى كند و از سوز سينه و حرارت جگر نعره زند و درخواست من آنست كه با وى درشتى مكن و سخن سخت نگويى كه فراق فرزند بر مادران صعب باشد و او را به تلطف دلدارى فرمايى و ابواب تسكين و تسلى بر دل وى بگشايى و سلام من به وى رسانى و بگويى كه اسماعيل گفت: اى مادر مرا بحل كن و در فراق من صبور باش كه حق سبحانه تعالى صابران را دوست دارد اى مادر در هر گل زمين كه جوانى تازه روى بينى از گل رخسار خونآلوده من به دعايى ياد كن و بر هر رهگذر كه دلبرى خرامنده مشاهده فرمايى از سرو قامت من بجاى راستان بر انديش اى مادر اين فرزند مستمند به ديدار تو خو كرده بود و به خدمت تو انس گرفته از سر خاكم قدم باز مدار و زيارت مرا از خاطر عاطر فرومگذار.
بر سر خاكم نشين اى شمع و درد من ببين
جام حسرت خورده و از خشت بالين كردهام در فراقت اشگ گرم و آه سرد من ببين
نازنينا در فراقت خواب و خورد من ببين
اى پدر همصحبتان محله و دوستان مكتب را از من سلام برسان و بگو كه اسماعيل از شما توقع نموده كه هر كجا جمع شويد از پريشانى و تنهايى اين غريب منزل خاك را به دعاى خير فراموش نكنيد و در مجلس و محفلى كه شمع طرب افروزيد از اين كشته تيغ بلا و خون ريخته ميدان ابتلاء به اشك و آهى ياد آريد.
به شما باد كه چون باد بهارى گذرد
چون قد سرو سهى جلوه كند در بستان نازكى گل خندان مرا ياد كنيد
نازش سرو خرامان مرا ياد كنيد
ابراهيم اين وصيت را نيز قبول كرد و به دل قوى دست و پاى اسماعيل را بربست خروش از ملاء اعلى برآمد فغان از ملائكه عالم بالا برخاست.
غلغله در گنبد خضرا فتاد ولوله در قبه مينا افتاد
فرشتگان به نظاره ايستاده مىنگريستند و بر حالت پسر و پدر و تفويض و تسليم ايشان مىگريستند و مىگفتند: يا رب چه بزرگ بنده است ابراهيم كه او را براى تو در آتش افكندند و باك نداشت و اكنون براى تو فرزند را قربان مىكند و هيچ غم ندارد.
حق سبحانه به ايشان خطاب كرد كه ما او را خلعت خلت پوشاندهايم و صاغر محبت نوشانيده و راه گلستان محبت از خار ابتلا و محنت خالى نيست.
هر كه با عشق مادر آميزد
ور برو صد هزار تيغ كشيم از غم و ابتلا نپرهيزد
بكند سر فدا و نگريزد
آوردهاند كه ابراهيم تيغ تيز بر حلق اسماعيل نهاده هفتاد بار بكشيد ذرهاى از پوست و گوشت و رگ و پى او نبريد ابراهيم در غضب شده كارد از دست بيفكند به قدرت بارى تعالى آن كارد با وى در سخن آمد كه اى پيغمبر خداى خشم مگير الخليل يأمرنى بالقطع خليل مرا ببريدن مىفرمايد و الجليل يمنعنى و ملك جليل مرا از بريدن باز مىدارد و من آن مىكنم كه خداى مىخواهد.
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى
در اخبار آمده است كه فرشتگان در اين كار متعجب بودند و از اين واقعه تحير مىنمودند و مىگفتند آيا ابراهيم سخىتر است كه فرزند فدا مىكند يا اسماعيل جوانمردتر است كه به رضا و رغبت جان در مىبازد. به زبان عبارت خليل مىگفت: جوانمردى مرا سزد كه فرزند عزيز دارم و براى دوست قربان مىسازم و به لسان اشارت اسماعيل مىفرمود: كه من سخىترم كه جان عزيز در راه او مىبازم اى پدر تو را ديگر فرزند هست اگر من بروم تو با ديگرى پردازى و با مهر و محبت با او در سازى مرا همين جانيست و بس به تحفه پيش مىآورم و باك ندارم اما حضرت جبار جليل هر دو را معزول كرد و گفت من از هر دو جوادترم كه ناكشته را از ابراهيم به حساب كشته بر مىدارم و ناخواسته را از براى اسماعيل فدا مىفرستم اى جبرئيل برو و فدا ببر و ابراهيم را بگوى قد صدقت الرؤيا بدرستى كه خواب خود را راست كردى و شرط فرمانبردارى به جاى آورى!
ابراهيم كارد از دست نهاده و متحيروار ايستاده كه جبرئيل در رسيد و گوسفندى از بهشت آورده گفت: اى خليل بزرگوار و صاحب قدم وفادار حضرت عزت سلام مىرساند و مىگويد كه بر دعوى خلت بىعلت قربانى فرزند ارجمند را گواه گذرانيدى دست و پاى فرزند دلبند را بگشاى كه دست دعوىداران تسليم را بر چوب عجز بستى ابراهيم پاى گوسفند بست و دست فرزند بگشاد و گفت: اى فرزند دلبند! جبرئيل سلام ملك جليل به تو آورده مىگويد كه دوست فرموده كه اى اسماعيل بر تيغ بلاى ما صبر كردى و رسم تسليم و اطاعت به جاى آوردى دست دعا بردار و هر چه مراد تست به زبان آر تا حله عطا در دامن دعاى تو نهيم اسماعيل دست برداشت و به نياز تمام گفت بار خدايا! هر كه را از امت پيغمبر آخرالزمان در حالت رفتن جان، تيغ زبان به شهادت توحيد تو روان باشد گناه او را به من بخش جواب آمد كه اى اسماعيل و اى پسنديده جليل و اى نور ديده خليل! مراد تو برآورديم و گناهكاران را در كار تو كرديم.
چون شدى از صدق دل قربان ما
شد دعاهاى تو در دم مستجاب سر نپيچدى تو از فرمان ما
عاصيان را از تو باشد فتح باب
از امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الثنا منقولست كه: چون حق تعالى گوسفندى براى فداى اسماعيل فرستاد ابراهيم آن را ذبح كرد بخاطر مباركش خطور نموئد كه اگر به دست خود فرزند خود را قربانى كردمى عجب ثواب عظيم يافتمى و به قدم حرمت بر درجه رفيع شتافتمى. حق سبحانه به وى وحى فرستاد كه: از جمله خلقان كه را دوست مىدارى؟ خليل گفت: محمد را صلّى الله عليه و آله و سلم كه حبيب و صفى توست. خطاب آمد كه او را دوستتر مىدارى يا خود را؟ ابراهيم گفت: حقا او را از خود دوستتر مىدارم. باز فرمان رسيد: كه فرزندان او را دوستتر مىدارى يا فرزندان خود را؟ خليل گفت: فرزندان امجاد او نزد من دوستترند از اولاد من.
حق تعالى وحى كرد بدو كه يكى از فرزندان بزرگوار او را به خوارى و زارى از روى جور و ستمكارى غريب و تنها، گرسنه و تشنه، در دشت كربلا شربت شهادت بچشانند.
ابراهيم عليهالسلام چون شمهاى از اين واقعه شنيد قطرات حسرت از چشمهسار ديده بر صفحات رخسار فروباريد خطاب رسيد كه اى ابراهيم ثواب گريستن تو بر حسين و المى كه به دل تو رسيد برابر آن مثوبت هست كه به دست خود فرزند را قربان مىكردى عزيزان تأمل فرماييد كه ثواب گريستن در مصيبت حسين عليهالسلام چه مقدار است.
از ائمه اهل بيت نقل كردهاند كه هر قطره آب كه در ماتم حسين عليهالسلام از ديده كسى فرو بارد آن را در صدف شرف دُرّى مىسازند و در قلاده عمل آن كس مىكشند و قيمت آن در روز بازار قيامت بر خلق ظاهر خواهد شد.
هر قطره آب ديده كه در ماتم حسين
آن را برشته عملت در كشد ملك
واندر ازاى هر گهرى جوهرى فضل ريزى ز چشم خويش چو درّى است شاهوار
پس روز حشر پيش تو آرند آشكار
بر تو هزار جوهر رحمت كند نثار
شيخ سهل بن عبدالله تسترى فرموده كه: روز عاشورا مىگريستم و با خود مىگفتم اگر آن روز حاضر نبودم كه در پيش آن شاه شهيد خونم بريزند امروز بارى در حسرت آن قطرهاى چند از آب چشم خود بريزم. شبانه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم را در واقعه ديدم كه مرا گفت: اى سهل به جلال حضرت ذوالجلال كه يك قطره آب ديده در مصيبت فرزند دلبند من ضايع نيست و بدان گريهاى كه امروز كردى فردا تو را چندان ثواب مىدهند كه محاسبان تخته خاك و مستوفيان دفترخانه افلاك از عهده حصر حساب ثواب آن بيرون نتوانند آمد.
به ياد حسين على گريه كن
هر آن نامهاى كز خطا شد سياه كزين گريه پيدا شود آبروى
بدان آب كردن توان شست و شوى
در آثار آمده كه حسين عليهالسلام روز قيامت به عرصات در آيد با چهره خونآلود و گويد رب اشفعنى فيمن بكى على مصيبتى خدايا مرا شفاعت ده در حق كسى كه در مصيبت من گريسته الهى هر كه در دنيا بر شهيدى و غريبى و محرومى و مظلومى و بى كسى و بىبرگى و تشنگى و گرسنگى من گريه كرده او را به من ببخش. شفاعت آن سيد به محل قبول رسيده گريندگان حسين را برات نجات ارزانى دارند.
گر آب زنى ز ديده راه شهدا بخشند گناه تو به شاه شهدا
نظرات شما عزیزان: